خسوف، همان ماه صورت کبود
غذا که می دید می گریست با نیشخند پرسید: حالا چرا φ لوازم التحریر کار که خراب می شود φ راستی! زیورآلات را تحویل عمه دادم نمی دانستم چرا حسین
کودک می دید می گریست
یحتمل پازل نبوده که راوی چیزی نگفت
والا حکایتی شده بود کفن و دفن ها
مثل بچه مدرسه ای ها گریه می کنی؟
مسلم با گریه گفت:
لوازم التحریر می خواهم
در کوفه هم گران شده بود
مادر همه چیز را چک می کند
اینطور کردی؟ آنطور کردی؟
حواست بود؟ آن را گفتی؟
بهشان گفتی پسر پیغمبری؟
گوشواره هاهم که زیر معجر است
کسی نمی بیند
کنار علی اکبر دراز کشید
تا وقتی قرآن جواب داد:
اسماعیل وصیت کرده بود هنگام ذبح
دست و پایم با طناب بسته باشد