حتا قدر يک آينه قدي هم نيستم! همينطوري پشت به آسمان هم، چشم بدوزم به تصوير خودم در اين گندآب روزمرگي، همينطوري که سالهاست نشستهم و دست روي دست گذاشتهام، همينطوري هم ميفهمم؛ خيلي وقت است دارم گلي به سر تو نميزنم! فقط با غصهت غصه ميخورم، -که اگر بخورم- با شاديت شاد ميشوم – که اگر غم دنيا بگذارد- فقط ادعاي درد کردم و اداي دغدغه درآوردم. تعارف که ندارم، بيترحم به سر تا پاي خودم نگاه ميکنم؛ شدهم ذات اندوهگيني که گاه غمهاي خودم را به جاي دردهاي تو قالبِ دوستانم کردهم. روغن ريخته را نذر امامزاده!! ببين آقاجان؛ خيلي هنر کنم نصيحتت ميکنم که زن و بچهت را با خود به کربلا نبري و گرنه از همراهيم خبري نيست... خيلي هنر کنم چندي با زينب ت همنوا ميشوم در کربلا و اربعين...بيش از اين نه!!شما را با دل هاي ما چه کار...
حالا هم که روز هاي مشکي ات تمام شد و روزهاي سپيد ما شروع !
روز از نو روز ي از نو.
بي توايي را مي گويم.