خسوف، همان ماه صورت کبود
پرسید: از من چه میخواهید؟ گفته اند خوب نیست φ عجل لولیک الفرج امان نامه اش را که آوردند φ تصورش سخت است پسر کوچکش را باز بغل گرفت
نیم نگاهی به انگشترش داشت
اما بی حیا
رویش نشد چیزی بگوید
اما قربان قدمهایتان
فقط این یکبار را
کمی عجله کنید
خیلی خجالت کشید
نمی دانست که چطور
باید با حسین مطرح کند
به امامت بگویی: به من امان دادند!
پیچیده در پارچه ای سفید
کوچک و سبک و شیرین
درست مثل سی سال پیش