خسوف، همان ماه صورت کبود

 

باز هم آن قیامت عظیم

 

دستم از دنیا کوتاه است، نقاش برای تصویرش چه تدبیر کرده است!

یا محمد! بگو دخت حیدر است!

اینگونه مَکِش!

رسم میهمان نوازی این نیست، تو جانباز جنگ صفّینی!

ای شمر! پسر پیغمبر است!

حداقل اینگونه مَکُش!

چقدر این صحنه‎ها آشناست، مثل کوچه های بنی‎هاشم است!

نامرد! دخت پیَمبر است!

اینگونه مَکِش!


شنبه 90/10/3 10:37 عصر حاشیه ها ( ) | |

 

فرحت به آل زیاد و آل مروان

تا حدودی نامربوط:

آی... زینب...

شرمنده‎ام که امشب را طولانی‎ترین شب سال می‎نامند ونمی‎دانم چرا خوشحالند... مگر شبِ خوش، طولانی می‎شود؟

شرمنده‎ام طولانی‎تر از این شب،

شب وداع پیامبر را فراموش می‎کنند؛

شرمنده از اینکه قیاس می‎کنم...

ولی شبهای طولانی‎تر شهادت پدرت را...

شرمنده که اشاره می‎کنم...

ولی شبهای بیماری زهرا که طولانی تر از این شبها بود

و شاید که نه، به حتم شب شهادتش طولانی‎تر

و شرمندهُ و شرمندهُ و شرمنده‎تر ا اینکه داغ مظلومیت حسن مضاف بر سالگرد پیامبر شد...

وطولانی نخواندنش! دیگر از این طولانی‎تر؟

آی... زینب...

نزدیک بود از این شرمنده‎تر شوم...

اگر امشب را طولانی‎ترین شب سال می‎خوانند، یعنی طولانی‎ترین شب عالم، شام غریبان نشنیده‎اند؟

و البته شنیدن مانند دیدن نیست

دیدن شب‎های خرابه...

ای‎کاش نوشتنم مثل سخن زین العابدین بود و نیاز به این همه اطاله کلام نداشت!

این همه مقدمه نمی‎خواست،

همانا که نقل چند کلمه سنگین‎تر و صریح‎تر و واضح‎تر و بلیغ‎تر است:

الشام... الشام... الشام...

آی... زینب...

طولانی‎ترین شبهایت تسلیت باد.


چهارشنبه 90/9/30 7:53 عصر حاشیه ها ( ) | |

 هر کاری که بدون یاد خدا آغاز شود ابتر است

نا مربوط:

بعضی بی  سر رفتند و بعضی بیدست

بر روی بدن بعضی هم تانک راندند

و بعضی هم مثل خسوف

همان ماه صورت کبود ...


جمعه 90/9/25 10:40 عصر حاشیه ها ( ) | |

<   <<   36   37   38   39   40